ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

آبی تر از آسمان

آبی تر از آسمان                                       نگاه پاک توست      تقدس نگاهت را به قربان چشمان پر نیاز من محتاج توست                      نیم نگاهی ملوسکم مادر به قربان چشمان ماه تو عمر منی      جان منی       بود و نبود من تویی مرهم تمام زخم ها و غصه های من تویی ...
30 ارديبهشت 1392

فقط من و تو...

دیروز از صبح تا شب من و تو ,عزیز دلم تنهای تنها بودیم.بابایی ظهر نیومد خونه و زنگ زد و گفت با دوستاش می رن باغ.من و تو هم که خوب می دونستیم این روزا چقدر بابایی خسته می شه و کار می کنه دلمون واسش سوخت و بهش گفتیم حتما برو.تازه بابایی 4 شنبه ها همیشه بعد از مطب میرفت سالن و 12 شب می یومد خونه که خوب امشب هم همون روال همیشگی بود منتهی بعد از باغ بابایی میرفت سالن.پرستارت هم زنگ زد و گفت اگه اجازه بدید من امروز نمی یام آخه روزه ام .من و تو هم باز دلمون سوخت وگفتیم به روی چشم شما هم نیایید. خلاصه یک روز کامل من بودم و تو پسر گلم.تنهای تنها.ماهی مامان.یه کوچولو هم مامانو اذیت نکردی.با هم خندیدیم بازی کردیم غذا درست کردیم  لباساتو شستیم(بین...
30 ارديبهشت 1392

شکستن اولین اسباب بازی

پسر گل مامان 6 تیر بود که اولین اسباب بازی شو شکست.فدای یه تار موت مامانی.ساعت 1 شب بود و عزیز دلم مثل همیشه خوابت نمی یومد و دوست داشتی باهات بازی کنم.اونم فقط توی اتاق خودت.قربونت برم که اینقدر اتاقتو دوست داری.واسه آماده شدنش تو اون شرایط بارداری و تنهایی و بوی رنگ و بد قولی های برق کار و نقاش و این و اون یه عالمه اذیت شدیم و لی همش به یه لبخند کوچولو و ناز تو می ارزید.فدای چشمات بشم که اینقدر با دقت در و دیوار اتاقتو نگاه می کنی دوست داری همه چی را لمس کنی. اونشب واست در ویترین اسباب بازی ها تو باز کردم و تو طبق معمول با دقت هر چه تمام تر به اسباب بازیهات نگاه می کردی.محو تماشای خرگوشی بودی که بابایی و خاله واسه سال جدید که سال خرگوش ب...
30 ارديبهشت 1392

امان از دست این مامانی

ایلیای گلم جمعه که خونه مادر بودیم می خواستیم با مادر ببریمت حمام.مادر اول رفت تا حمام را گرم کنه.بعد از چند دقیقه گفت که ایلیای منو بیارید اما غافل از اینکه مامانی لباساتو در آورده بودمو تند تند ازت عکس می گرفتم.تازه بابایی را هم شریک جرم خودم کرده بودم.مادر که دید ما مرتب می گیم اومدیم اومدیم ولی خبریمون نیست اومد دید بله ...امان از دست این مامانی...مادر میگفت حالا بچم هیچی نمی گه تو که نباید هر کاری خواستی بکنی سرما می خوره  بدن درد می گیره در بازه مگه بچم مدله خسته اش می کنی ..!!اینم خلاصه ای از رویدادهای قبل از حمام رفتن این جمعه تو... ای وای از دست این مامانی. چه مامانی داری!نه عزیز دلم.حتما با خودت می گی خوبه مامانی عکاس نشد ...
30 ارديبهشت 1392

عاشقانه دوستت دارم

  اون لحظه هایی که با صدای بلند به دور از تموم دغدغه های دنیای ما آدم بزرگا از ته دلت می خندی با تموم وجودم محکم محکم بغلت می کنم و نا خودآگاه نگاهمو روونه می کنم به سمت آسمون اون بهترین تا به اون همیشه مهربون آسمونا بگم مهربانیت را شکر هزاران هزار بار شکر.به دستانم منت گذاشتی که مرا لایق دستان فرشته کوچکت دانستی . پروردگارادیوانه وار می پرستمت و دیوانه وار فرشته کوچکت را عاشقم. مامانی به فدای این خنده های نازت.همیشه همیشه این شوق کودکانه مهمون چشمای نازت باشه و این خنده های شیرینت مهمون اون لبای خوردنی ات.عروسک مامانی بی نهایت دوست دارم... ...
30 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

١٠ مرداد بود که واکسن 6 ماهگی عزیز دل مامانی را زدیم.اون روز صبح بابایی مطب نرفت و بعد از واکسن ما را برد پیش مادرجان.خیلی نگران مسیر بودم ولی تو عزیز دلم توی جاده آروم خوابیدی.بابایی ما را گذاشت و برگشت و قرار شد جمعه بیاد دنبالمون. پسر گلم این بار به تمام معنا اذیت شدی.دو روز کامل تب داشتی اونم 39 درجه.مادر مرتب پاشویت می کرد تا تبت کنترل شد.ولی مشکل فقط تب نبود نزدیک  جای واکسن پای چپت بدجوری قرمز و سفت شده بود.مادر مرتب کمپرس گرمش می کرد ولی خوب واقعا درد داشتی و اذیت شدی.از همون شب اول هم هر چی می خوردی بر می گردوندی.شیر قطره استامینوفن فرنی حتی آب.روز دوم با مادر و تو کوچولوی ناز مامانی رفتیم یه متخصص اطفال.آخه من و خاله خیلی نگ...
30 ارديبهشت 1392

چیزی مثل معجزه

یکشنبه 16 مرداد بود.باورت می شه مامانی الان که می خوام اتفاق اون روز را بنویسم ترس تموم وجودمو می گیره و توی دلم یهو خالی می شه.اون روز ظهر بابایی از سر کار که برگشت یکم باهات بازی کرد و چون روزه بود توی حال خوابش برد.من و تو هم اومدیم توی اتاق مامان و بابا و روی تخت ما خوابیدیم.ساعت 4:15 بود که بیدار شدم و رفتم آشپزخونه تا هم گوشت سوپ توراو هم گوشت افطار بابایی را بذارم روی گاز.یه باره صدای افتادن فلاکس آب جوش و گریه تو رااز توی اتاق شنیدم.نمی دونی مامانی چه جیغی کشیدمو خودمو رسوندم توی اتاق بدنبال منم بابایی دوید به سمت اتاق.بلندت کردم.تموم لباسات داغ داغ بود بابایی از دست من گرفتد و سریع رفت توی حمام و تو کوچولوی مامان را گرفت زیر آب سرد....
30 ارديبهشت 1392

اولین روز سر کار رفتن مامان

ایلیای من بالاخره مامانی بعد از تقریبا یک سال (از اوایل بارداری تا الان)کارشو مجددا شروع کرد.شنبه 22 مرداد اولین روزی بود که تو عزیز دلمو خونه پیش پرستارت گذاشتمو و رفتم سر کار.البته طبق معمول که زحمتای ما روی دوش مادر روز اول شروع را مادر اومد پیش ما و پیش توو پرستارت موند و من خیالم راحت تر بود.شب قبلش تا دیر وقت (ساعت 3)بیدار بودی و بازی می کردی.بابایی بهت می گفت بخواب فردا مامان دندون اشتباه می کشه ها!اون شب وقتی خوابیدی یه عالمه نگات کردم .خوب می دونستم توی همون چند ساعت دلم واست تنگ می شه.فدات بشم مامانی که تموم وجودمو مال خودت کردی.خیلی عزیزی.صبح وقتی می خواستم برم بیدار شدی شیر مامانی را خوردی بعد مامان رفت سر کار.پسر ماهی بودی عزیز ...
30 ارديبهشت 1392

اولین رستوران رفتن ایلیا

ایلیای گلم 21 مرداد بود که مادر خونه ما بود و خاله هم که امتحان داخلی را عالی داده بود اومد پیشمون و با بابایی و من و تو عزیز دلمون افطار را رفتیم بیرون.اول قصد داشتیم بریم رستوران زاگرس ولی وقتی رسیدیم اونجا باد شدیذی می یومد این رستوران هم توی کوه بود منصرف شدیم و رفتیم رستوران ترکیه ای آتایار.خیلی خوش گذشت تو هم پسر ماهی بودی خیلی ماه.یه عالمه بغل مامانی پاساژ گردی کردیم و مو قع عکس گرفتن هم یه عالمه واسمون خندیدی.خیلی گلی کوچولوی مامان. اینم عکسای ایلیای گل  توی خونه قبل از رفتن.قربون پسرم که مثل آدم بزرگا ژست گرفته!آقا را با این ساعتشون!(راستی مامانی این ساعتو ١٩ مرئائ که رفته بودم بیرون روپوش سفید برای سر کار بخرم واست خریدم.مگه...
30 ارديبهشت 1392

تب کردن ایلیای من

عزیز مامان چهارشنبه 2 شهریور بود که از شب قبل احساس کردم تب داری.بعد از ظهر تبت بیشتر شد.قرار شد شب با بابایی بریم پیش دکترت.بمیرم مامان نبینم اون خنده قشنگت از لبات دور بشه عزیزکم بخند و با مامان بازی کن قول می دم هر چقدر هم که خسته باشم بازم باهات بازی کنم عزیز دلم.دکترت گفت احتمال زیاد ویروسیه.بروفن تجویز کرد آخه استامینو فن را نمی تونستی بخوری و قرار شد اگر تبت کنترل نشد فردا آزمایش خون و عکس از ریه بگیریم.که خدا مهربون مثل همیشه هوای ما را داشت و تبت کنترل شد.دو سه روز بعد تمام صورت ماهت و پاهات پر دونه های قرمز شد و دیگه مطمئن شدیم که بیماری ویروسیه.(رزوئلا سندرم)بمیرم عروسکم.مثل همیشه صبور و بدون گریه دوره بیماریتو گذروندی و فقط یه کو...
30 ارديبهشت 1392